مقصد عشاق

تا مقصــد عشـــاق رهــی دور و دراز است

یک منزل از آن بادیـه‌ی عشـق٬ مجاز است

در عشــق اگر بادیه‌ای چنــد کنــی طــــی

بینی که درین ره چه نشیب وچه فرازاست

صد بوالعجبی هست همه لازمه ی عشق

از جملـــه یکی قصه ‌ی محمود و ایاز است

عشـــق است که ســر در قــــدم ناز نهاده

حسن است که می‌گرددوجویای نیاز است

این زاغ عجب چیست که کبک دری اش را

رنگینــــــی منقــــار٬ ز خــــون دل باز است

این مهره ‌ی مومی که دل ماست چـه تابد

با برق جنـــون ٬ کاتش یاقــــوت گداز است

«وحشی»توبرون مانده‌ای ازسعی کم خویش

ورنــه در مقصـــود به روی همه باز است!!!

وحشی بافقی

عيد آمد وعيد آمد

بگذشت مه روزه ، عيد آمد وعيد آمد
بگذشت شب هجران معشوق پديد آمد

آن صبح چو صادق شد عذراي تو وامق شد
معشوق توعاشق شد شيخ تو مريد آمد

شد جنگ ونظر آمد شد زهر و شکر آمد
شد سنگ وگهر آمد شد قفل و کليد آمد

جان ازتن آلوده هم پاک به پاکي رفت
هرچند چو خورشيدي برپاک و پليد آمد

ازلذت جام تو دل مانده به دام تو
جان نيز چو واقف شد او نيز دويد آمد

بس توبه شايسته برسنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه دريد آمد

باغ ازدي نامحرم سه ماه نمي زد دم
بر بوي بهارتو ازغيب رسيد آمد


***


عید بر همه ی عاشقان مبارک باد


***

مولانا

حال عالم

حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانه‌ای گفت:

یا خاکیست یا بادیست یا افسانه‌ای

 

گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟ گفت:

یا کوریست یا کریست یا دیوانه‌ای

 

گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟ گفت:

یا برقیست یا شمعیست یا پروانه‌ای

 

بر مثال قطره‌ی برفست در فصل تموز

هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانه‌ای

 

یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار

هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانه‌ای

 

فیلسوفی گفت: اندر جانب هندوستان

حکمتی دیدم نوشته بر در بت خانه‌ای

 

گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمتست

آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانه‌ای

 

نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است

هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانه‌ای؟


 شیخ ابوسعید ابوالخیر