حلقـه

رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار

چـون مـرا دیوانـه کـردی گـوش دار

 گفت بنگر گوش من درحلقهایست

بسته آن حلقـه شو چون گوشـوار

 زود بردم دست ســـوی حلقـهاش

دست برمن زدکه دست ازمن بدار

 انـدر این حلقــــه تو آنگـــه ره بری

کز صفـــا دری شــوی تو شاهـوار

 حلقـــه زرین مـــن وانگـــه شبــه

کی رود بر چــرخ عیسـی با حمار

 

غزل شماره  ١١٠٣دیوان شمس مولانا

حسن لیلی

به مجنون گفت روزی عیب جوئی 

که پیدا کن به از لیلی نکویی


که لیلی گرجه در چشم تو حوری است

بهر جزوی زحسن او قصوری است


زحرف عیبجو مجنون برآشفت

در آن آشفتگی خندان شد و گفت


اگر در دیده مجنون نشینی

به غیر از خوبی لیلی نبینی


تو کی دانی که لیلی چون نکوئی است

که از او چشمت همین بر زلف و روئی است


تو قد بینی و مجنون جلوۀ ناز

تو چشم و او نگاه ناوک انداز


تو مو بینی و مجنون پیچش مو

تو ابرو، او اشارتهای ابرو


دل مجنون ز شکّر خنده خون است

تو لب میبینی و دندان که چون است


کسی که او را تو لیلی کرده ای نام
نه آن لیلی است کز من برده آرام